انقدر از شروع این هفته بی حال بودم و هستم که خودم هم کلافه شدم. نمی دونم چرا این بار اینقدر بی رمقم. نه که ورزش می کنم مثل اینکه نتیجه عکس داره . چی بگم
شنبه و دوشنبه که دیروز باشه باشگاه نرفتم . همه اش خوابم میاد . از سر کار که میرم خونه یه کم دراز می کشم که مثلا استراحت کنم یه دفه خوابم می بره. از خواب بعد از ظهر هم متنفرم. بیدار که می شم بدترم.
و اما...
خواهر ما بالاخره دم به تله داد و قبول کرد که ازدواج کنه. قضیه از این قراره که خواهری چند سالی می شه که آقای همسر آینده رو می شناسه امامدام طفره میرفت از اینکه بخواد ازدواج کنه. بالاخره آقای همسر آینده خواهری رو تهدید کرده و اظهار خستگی از این روابط کرده .
و اما جریان باخبر کردن بابایی از این موضوع:
من یک عدد شوهر خواهر دیگه هم دارم . داوطلب شد که خودش و دوست همسر آینده معرفی کنه و در یک اقدام متهورانه موضوع مطرح شد. بابا که فوق العاده به این خواهرم وابسته است و یه جورایی شده همدم بابا خیلی خیلی خیلی براش سخته که قبول کنه این دخترش میخواد ازدواج کنه. شنیدم که وقتی این موضوع مطرح شده بابا سیگار پشت سیگار روشن کرده و گفته باید صبر کنید تا موضوع برام جا بیفته بعد تصمیم بگیرم. چقدر دلم برای همه بابا مامانا سوخت . خدائیش هم خیلی سخته که یه عمر زحمت بکشی و یکی از راه برسه و نتیجه سالها زحمتت رو به دستش بسپری. خدا به همه اشون صبر بده.
حالا پیشاپیش بنده دنبال لباس و کفش و اینجور چیزا هستم. اگر کسی جایی لباسای خوب ولی با قیمت مناسب یا حتی پارچه با قیمت مناسب سراغ داره خبرم کنه. شدیدا نیاز دارم.
امروز قراره که با پترس بریم سفال فروشی چند عدد گلدون بخرم آخه قراره که کشت و زرعی راه بندازم در بالکن خونه. نتیجه متعاقبا اعلام خواهد شد.